اولین تکون های قندعسل شاید!
دیشب وقتی از خونه آقاجون اومدیم، بابا می خواست نماز بخونه، رفت وضو بگیره منم رو مبل نشستم و دو تا دستامو گذاشتم رو دلم، و نزدیک 25 دقیقه تمرکز کردم تا بالاخره تونستم برای اولین بار ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو احساس کنم. بابایی وقتی نمازش تموم شد، با تعجب نگاه من می کرد، که نیم ساعت از سرجام تکون نخورده بودم و با خودم می خندیدم، بعدش بابایی اومد براش تعریف کردم دستشو گذاشت رو دل مامان ولی نتونست ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو متوجه بشه. امروز الان دارم تمرکز می کنم که دوباره احساست کنم هنوز نتونستم، پاشو قند عسل خان یه خورده بدو، تکون بخور! ...